هذيان

حنيف امين
hanif_amin_62@yahoo.com


(( هذيان ))



همه می گفتند هذيان می گويد ...

***

پيرمرد غمگين و نزار روی تخت نشسته بود . پاهايش را داخل شکم جمع کرده و سرش را طوری ميان دست هايش گرفته بود که انگار ترسيده باشد . هر چه می گفت کسی حرفش را گوش نمی داد . همه حرف هايش را به حساب پرت و پلاهای بعد از بيماری می گذاشتند و اينها پيرمرد را سخت می آزرد . باورش نمی شد که روزی مجبور باشد چنين تحقيری را تحمل کند.

***

دکترها می گفتند برای مدتی کوتاه ريه هايش از کار افتاده اند _ سکته ريوی _ و اين باعث شده که اکسيژن به مغز نرسد و مغز از کار افتاده به حالت اغما برود . دو سه روز در کما بود ، همه ترسيده بودند ، بعضی دکترها می گفتند ممکن است برای هميشه به اين حالت بماند . بيماران زيادی آنطور می شدند و خانواده هايشان به اجبار و به دليل هزينه های کمرشکن آن ، دست از زندگی مريض خود می شسته و به مرگ او رضايت می دادند . می گفتند خیلی شانس آورده که به هوش آمده . خودش می گفت از آن دنيا برگشته ، اگر نمی دانستی بيمار است حتماً فکر می کردی ديوانه شده . چيزهايی تعريف می کرد که جز در روياها نمی توان آن ها را ديد . غذاهايی که هيچ ماده دفعی ندارند ، حوريان بهشتی ، جوی های شير و عسل ... و حتی خيلی از
مرده ها را هم آنجا ديده بود ، برادرزاده اش را که در جنگ شهيد شده بود ، دختر نوجوانش را که در سال های بسيار دور در اثر سرخک مرده بود و مادرش را ...
می گفت قاسم _برادرزاده اش _ آنجا سقّاست و ستاره هم معلّم است ... و همه به او می خنديدند . گاهی شب ها از خواب می پريد و داد و بيداد راه می انداخت ، انگار که زور يک مرد جوان در بازوهايش باشد ، هيچ کس نمی توانست جلوی راه رفتنش را بگيرد . بارها خودش می گفت :(( رفتم و برگشتم )) ...

***

از همه اين ها که بگذريم چيزی عجيب تر تعريف می کرد ، چيزی که همه را مجبور می کرد از دورش پراکنده شوند و بگويند هذيان می گويد ... وقتی اين حرف ها را می شنيد ، سرش را ميان دست هايش می گرفت و گريه می کرد ... در همان حال گريه می گفت : (( مگر من همانی نيستم که امين شهر بودم ، همه شهر به من اعتماد داشتند ، ثروتشان را به من می سپارند ، به حرف هايم گوش می دهند ، آن وقت شما که اولاد من هستيد مرا گزافه گو و ديوانه می پنداريد ؟!؟ )) .
هميشه اين طور حرف می زد ، ازمعدود باسوادان هم سن وسالان خود بود . در جوانی وقتی سرباز بود به يک نفرپول می داده تا به او سواد بياموزد ، حساب کردن و خواندن و نوشتن ياد گرفته بود ، شاهنامه خوانده بود و گلستان و بوستان و از آن موقع حرف زدنش اين طور شده بود ، انگار که می خواهد سخنرانی کند . و باز گريه می کرد .

***

از ده سال پيش به اين طرف را خوب به ياد نمی آورد ، اما قبل از آن مثل فيلم از جلوی چشم هايش رد می شد ، می گفت : (( کودکی بيش نبودم که پدرم از دست رفت . ما مانديم و قرض عظيم پدر بر دوشمان . همراه برادر بزرگترم به دنبال کار می گشتيم ، من هفت ساله بودم و او دوازده ساله . بالاخره بعد از جستجوی زياد کاری پيدا کرديم ، گروهی که مشغول ساختن پلی روی يک دره بودند برای سوراخ کردن کوه کارگر می خواستند و ما هم آماده بوديم . به برادرم که بزرگتر بود هفت شاهی می دادند و به من پنج شاهی . من و او سال ها کار کرديم تا بالاخره توانستيم قرض پدر را ادا کنيم . بعد از آن به شهر بازگشتيم و مشغول کشاورزی شديم تا اينکه نوبت به سربازی من رسيد . به پادگان باغشاه در پاتخت رفتم ، همان جا بود که شاهنامه خواندم و با سواد شدم ، ساعتی يک شاهی به يک نفر می دادم تا خواندن بياموزم . بعد از سربازی به تجارت روی آوردم ، ابتدا همان چيزهايی که برادرم می کاشت را می فروختم و بعد کار را گسترش دادم . ميوه ، سبزيجات ، حبوبات ، خشکبار ، بنشن ، همه چيز . و به شهرهای ديگر هم می فرستادم و اين شد که کم کم شدم يک تاجر به تمام معنا . ثروتمند بودم . آن زمان کم بودند بازاری هايی که سواد داشتند و انسانيت سرشان می شد . چون تاجر درستکاری بودم مردم هم به من اعتماد کردند و من شدم امين آن ها و به تدريج همين شهرتم شد: (( امين )) ... ))

***

همه از درايت و شعور پيرمرد می گفتند ، از اينکه چه زيرک بوده و چقدرمردم دار و باانصاف . می گفتند مرد خدا بوده ، در زندگيش ديناری مال حرام وارد نشده . همه حرف هايش درست و حساب شده است . حرف که می زند رد خور ندارد ... اما نمی دانستم چرا اين حرف آخری را هيچ کس قبول نمی کرد .

***

(( ... در زمان احمدشاه حقير به دنيا آمدم و زمان رضاشاه کبير پخته و رسيده شدم ، زمان محمدرضاشاه صغير به ميانسالی رسيدم و در اين زمان رو به پيری و مرگ می روم . بعد از سال ها تجارت را رها کردم ، بازار فاسدتر از آن بود که چون منی بتواند در آن دوام بياورد و زير بار اين همه تزوير و ريا و دروغ خم به ابرو نياورده و کمر خم نکند . دوباره سراغ کشاورزی رفتم ، درآمدی نداشت اما شرافت چرا . آب نداشتم که زمينم را آبياری کنم اما عرق جبينم غرورم را آبياری می کرد . زمين آنقدر سخت بود که بيل در آن فرو نمی رفت تا آن را شيار کند اما دلم هر روز نرم تر می شد ... ))

***

می گفتند با آن که مخالف مبارزه بود و هميشه بچه هايش را از آن منع می کرد _ و به همين دليل پسرها دور از چشم پدر کارهايشان را انجام می دادند ، يک بار چريکی زخمی که مامورها دنبالش کرده بودند را پناه داد و زخم هايش را مداوا نمود و بعد فراريش داد . در توجيه اين کار خود هيچ وقت حرفی نزد فقط يک بار شعری که بعدها فهميدند از سعدی است را زمزمه کرد :

بنی آدم اعضای يکديگرند
که در آفرينش ز يک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضو ها را نماند قرار
تو کز محنت ديگران بی غمی
نشايد که نامت نهند ادمی

آنقدر شعر حفظ بود که هر وقت نمی خواست بحثی را ادامه دهد با يکی از آن ها سخن را تمام می کرد و می رفت . و بعد از آن ديگر هيچ وقت کسی در مورد آن حادثه با او صحبت نکرد _ خودش اين اجازه را به کسی نمی داد .

***

حالش خيلی بد بود . هنوز آثار اغما در رفتارش خود نمايی می کردند . يک بار می گفت فلانی بد است و دقيقه ای بعد چنان از او تعريف می کرد که اگر نمی دانستی فکر می کردی مرادش است . قصه می گفت ، شعر می خواند ، و آن ماجرای عجيب را بارها و بارها تعريف کرد . اما هيچ کس به او گوش نمی داد ، همه می گفتند هذيان می گوید ... و پيرمرد می گريست . باورش نمی کردند ، تا اينکه ...

***

برای دومين بار سکته کرده بود _ سکته مغزی . يک روز تمام بدنش فلج بود و حرکت نمی کرد ، بعد از يک روز توانست حرف بزند و دست و پاهايش را تکان بدهد . اما اين بار ديگر شعر و قصه نمی خواند . فقط آن ماجرا را با شور و هیجان و اضطراب تعريف می کرد . انگار می خواست از حادثه ای پيشگيری کند . انگار فکر می کرد وقتی برايش نمانده است :
(( ... آمدند . غريبه بودند . خانه را محاصره کردند . شب بود و تعدادشان زياد ، چندين برابر اهل خانه . غريبه بودند ، با هيکل هايی درشت و چهره هايی کريه . شروع کردند به سنگ انداختن و دشنام دادن . سنگ هايشان شيشه ها را می شکست و دشنام هايشان غرورم را و شرافتم را . آبروی چندين ساله ام را در پيری بر آب دادند . از موی سپيدم حيا نکردند . خانه ای که يک عمر پناهگاه نيازمندان بود را ويران کردند ... ))
پسر بزرگ کف پايش را غلغلک می داد تا به بهانه امتحان اعصابش ، حواسش را پرت کند . برخی می خنديدند و برخی پی چيزی می گشتند تا خود را به آن مشغول کنند . هيچ کس گوشش بدهکار او نبود و پيرمرد می گريست . گريه آخرين پناهش
بود .
همه می گفتند مشاعرش را از دست داده . نمی فهمد چه نمی گويد . پير است . بايد اين چند صباحی که از عمرش باقی است را با او مدارا کرد ...
پيرمرد روی تخت نشسته بود ، پاها را دراز کرده بود و سرش را به حالت سوگواری و گريه تکان تکان می داد . با هيچ کس حرف نمی زد فقط گاهی با صدای بلند فرياد می کرد:
(( ... خداوندا ! از سر تقصيرات من بگذر. مرا ببخشای ... )) اما پرستارها زود به سراغش می آمدند و ساکتش می کردند . آن ها چه می دانستند که در دل او چه می گذرد ، فقط می خواستند ساکت باشد . آنقدر آمپول خواب آور به او زده بودند که تمام بدنش سوراخ سوراخ شده بود .

***

چند سالی از آن ماجرا گذشت.

***


خانه ما ، خانه بزرگ ما در انتهای يک خيابان بن بست قرار داشت . آنقدر بزرگ بود که از سه طرف به خيابان منتهی می شد . همه خانواده پيرمرد در آنجا زندگی می کردند . دخترها و پسرهايش ، برادرها و خواهرها و بچه هايشان ، همه . خانه مورد احترام همه مردم بود . به جان اعضای خانه قسم می خوردند . اسم پيرمرد هر جا که برده می شد درهای بسته گشوده می شدند . چند سالی از آن روزها می گذشت . پيرمرد در اين مدت زياد حرف نمی زد ، فقط گاهی گريه می کرد . شاهنامه می خواند ، به هر داستانی که در آن تورانيان به ايران حمله کرده بودند می رسيد زار زار اشک می ريخت . بعضی مواقع شنيده می شد که از غريبه ها چيزی می گويد ، اما کسی اعتنا نمی کرد . تا اينکه ...

***

يک شب دور خانه بدجوری شلوغ شده بود ، آدم های غول پيکر کريه المنظری خانه را دور کرده بودند . به هيچ کس اجازه نزديک شدن به خانه را نمی دادند . معلوم نبود چه می خواهند . دشنام می دادند . دشنام می دادند و پيرمرد با هر دشنام يک بار گرد خود می پيچيد ، انگار چند نفر دوره اش کرده باشند و هر بار با چاقو ضربه ای به او بزنند ، همين طور می پيچيد و ناله می کرد . می گريست . بعد شروع کردند به سنگ انداختن . پسر بزرگ دست پاچه بود . دخترها گريه می کردند . بچه ها از ترس بُغ کرده بودند و هر يک به گوشه ای می خزيدند . مردم از دور غريبه ها را نفرين می کردند ولی فايده ای نداشت ، گوشی نداشتند که بشنوند . پيرمرد لباس سفيدش گله به گله رنگ خون به خود گرفته بود . همين طور از درد به دور خود می پيچيد و می گريست ...

***

آن روزها همه می گفتند (( پيرمرد هذيان می گويد...)) ...


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30614< 11


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي